آنچه مي دانند ماتم تن پرستان سور ماست
دار، نخل ديگران و رايت منصور ماست
خون شاخ گل به جوش از بلبل پر شور ماست
پايکوبان دار از زور مي منصور ماست
ما ز تلخي چون شراب تلخ لذت مي بريم
موج درياي حلاوت نشتر زنبور ماست
گر چه اوج لامکان بسيار دور افتاده است
منزل نقل مکان فکرهاي دور ماست
آتش ما را به خاکستر نهفتن مشکل است
داغ ها چشم پر آب از سينه پر نور ماست
از دل صد پاره ما عقل فرد باطلي است
عشق گردي از نمکدان سرپر شور ماست
با دل پرخون ز نعمت هاي الوان فارغيم
عشرت روي زمين در غنچه مستور ماست
با عيان صلح از بيان چون شاخ نرگس کرده ايم
کاسه دريوزه ما ديده مخمور ماست
کاسه ليس شهد اين حنظل جبينان نيستيم
بر شکرخند سليمان چشم تنگ مور ماست
کعبه از آبادي بتخانه ويران مانده است
دل به خاک ره برابر از تن معمور ماست
از گرانخوابي دل شبهاست روز عيش ما
روز روشن از سيه کاري شب ديجور ماست
داغ ما افسردگان را تازه سازد روي گرم
سردي ابناي دنيا مرهم کافور ماست
هست فريادي ز داغ آتشين ما نمک
سوده الماس زخمي از دل ناسور ماست
نامرادي عاجزان را مي شود خاک مراد
آه سرد از دل کشيدن رايت منصور ماست
زين نمک کز شورش عالم به زخم ما رسيد
خنده صبح قيامت مرهم کافور ماست
موسي ما صائب از سير و سفر آسوده است
کز دل سنگين خود آماده کوه طور ماست