هر که رو تابد ز عاشق، خط مشکينش سزاست
گل که با بلبل نسازد دست گلچينش سزاست
هر سري کز شور سودا نيست فانوس خيال
سنگباران گر نمايد خواب سنگينش سزاست
هر که در مستي شود چون کبک آوازش بلند
بي تکلف زخم جان پرداز شاهينش سزاست
يار را بي پرده چون فرهاد هر کس نقش بست
گر کنند از خون دهان تيشه شيرينش سزاست
هر که سرگرمي نيفروزد به بالينش چراغ
بستر از خاک سياه، از خشت بالينش سزاست
بهله در خون غوطه زد از پيچ و تاب آن کمر
بر ضعيفان هر که دست انداز کرد، اينش سزاست
هر که با خشکي و بي برگي نسازد همچو خار
گر به خون سازند چون گل چهره رنگينش سزاست
دست از دامان فرصت هر که بردارد به تيغ
پشت دست از زخم اگر گردد نگارينش سزاست
رنگ در رويت نماند از چشم شوخ بوالهوس
هر که با گلچين مدارا مي کند اينش سزاست
سوخت صائب فکر تا آمد به انجام اين غزل
اين زمين ها هر که پيدا مي کند اينش سزاست!