تا به کي در پرده باشد نيک و بد، ساغر کجاست؟
دل ز دعوي شد سياه آيينه محشر کجاست؟
در تن روشن ضميران جان نمي گيرد قرار
آب را آسودگي در ديده گوهر کجاست؟
هست بيرون از دو عالم، سير سرگردان عشق
اين سر شوريده را پرواي بال و پر کجاست؟
سوخت خورشيد درخشان پرده هاي صبح را
حسن عالمسوز را آرام در چادر کجاست؟
سينه روشندلان را نيست راز سر به مهر
نامه پيچيده در هنگامه محشر کجاست؟
دام راه خضر نتواند شدن موج سراب
تشنه ديدار را انديشه کوثر کجاست؟
نيست ممکن آرزوها را نسوزد سوز عشق
عودهاي خام را آزادي از مجمر کجاست؟
سير و دور آسمان ها منتهي گردد به عشق
غير دريا، سيل را سر منزل ديگر کجاست؟
نيست غافل آفتاب از لعل در آغوش سنگ
عشق مي داند دل بيمار را بستر کجاست
خط بر آن لب فارغ است از ياد ما لب تشنگان
خضر را در آب حيوان فکر اسکندر کجاست؟
آفتاب از ذره فيض خود نمي دارد دريغ
ورنه اين شوريده مغزان را سر افسر کجاست؟
در حضور حسن، خودداري نمي آيد ز عشق
شمع چون روشن شود پرواي بال و پر کجاست؟
برق عالمسوز خشک و تر نمي داند که چيست
عشق را پرواي صيد فربه و لاغر کجاست؟
رهروان عشق را از رهبر و منزل مپرس
ره کجا، منزل کجا، رهرو کجا، رهبر کجاست؟
منت صندل مرا صائب ز سر بيزار کرد
سايه بي منت درد گران لنگر کجاست؟