ديده هاي پاک را با حسن، کشتي آشناست
شبنم روشن گهر در گلستان فرمانرواست
اهل دل را کعبه و بتخانه مي دارد عزيز
خال موزون هر کجا بر چهره افتد خوشنماست
مي کند بي دست و پايي دشمنان را مهربان
موج دريا بر خس و خاشاک، بازوي شناست
سرفرازان جهان را خاکساري زينت است
گوهر شهوار را گرد يتيمي کيمياست
رهرو عشق از بلاي آسماني فارغ است
آب روشن را چه پروا از غبار آسياست؟
بر دم شمشيرم از باريک بيني هاي عقل
اي خوش آن رهرو که در راه طلب بي رهنماست
لوح هاي ساده را خواب پريشان است نقش
بر تن آزاده نقش بوريا دام بلاست
چشم بينا در جهان عقل باشد دستگير
در بيابان توکل، چشم پوشيدن عصاست
مايه داران مروت، ماندگان را شهپرند
ورنه بوي پيرهن فارغ ز امداد صباست
مي رساند بوي گل خود را به دنبال بهار
گر چه از رنگ شلاين، پاي سيرش در حناست
بيش شد ذوق گرستن ديده را زان خاک پاي
چشم را روشن نمايد گريه اي کز توتياست
مي شود راجع به اصل خويش صائب فرع ها
بازگشت بوي مشک آخر به آهوي ختاست