گر چه ني زرد و ضعيف و لاغر و بي دست و پاست
چون عصاي موسوي در خوردن غم اژدهاست
چون رگ ابر بهاران فيض مي بارد ازو
ناودان کعبه دل، کوچه دارالبقاست
ترجمان ناز معشوق و نياز عاشق است
با دهان بي زبان با هر زباني آشناست
صور اسرافيل باشد مرده دل را ناله اش
چهره زرين او آهن دلان را کيمياست
مي برد ارواح قدسي را به جولانگاه قدس
بادپايي اين چنين در عالم امکان کجاست؟
يوسفي از چاه مي آرد برون در هر نفس
خاک يوسف خيز کنعان را چنين چاهي کجاست؟
چتر بر سر دارد از بال پريزاد نفس
چون سليمان تخت او را پايه بر دوش هواست
در کمند دل شکارش نيست چين کوتهي
با غريبي نغمه هاي او به هر گوش آشناست
دست زرين کرم را نيست در دلهاي تنگ
اين يد طولي که او را در گشاد عقده هاست
گر چه سر تا پاي او يک مصرع برجسته است
هر سر بندي ازو ترجيع بند ناله هاست
نيست در هر دل که کوه غم، نمي پيچد از او
چون صدا در کوهسارش بيشتر نشو و نماست
گر چه مي دارد خطر از آستين دايم چراغ
ز آستين افشاني او شمع دلها را ضياست
آستين مريم است و چاه يوسف، زين سبب
نغمه هاي دلفريبش روح بخش و جانفزاست
ناله هايش گريه مستانه را سنگ يده است
رنگ زردش بي قراري هاي دل را کهرباست
کوه را مي آرد از فرياد در رقص الجمل
دعوي تمکين نمودن پيش او يارا کراست؟
کشتي مي راست در طوفان غم باد مراد
در بيابان طلب آوارگان را رهنماست
در حريم ميکشان مستانه مي گويد سخن
چون به اهل حق رسد گوياي اسرار خداست
هست در هر پرده آن جادو نفس را جلوه اي
صاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاست
هر چه هر کس را بود در دل، مصور مي کند
اين چنين نقاش آتشدست در عالم کجاست؟
بينوايي لازم بي برگي افتاده است و او
با وجود آن که بي برگ است دايم بانواست
بسته در وا کردن دل بر ميان ده جا کمر
بندهاي دلگشاي او بر اين معني گواست
مي کند سير مقامات و نمي جنبد ز جا
کوچه گردي مي کند پيوسته و دايم بجاست
ناله هاي پر خم و پيچش ازين وحشت سرا
مي برد دل را به سير لامکان از راه راست
چون نيابد همزباني، نامه سربسته اي است
همنفس چون يافت، در هر ناله اش طومارهاست
شست بر هر دل که بندد مي کشد در خاک و خون
با جود بي پروبالي خدنگش بي خطاست
با تهيدستي نهد انگشت بر چشم قبول
هر دل بي برگ را کز وي تمناي نواست
خامه زرين او در ديده کوتاه بين
مي نمايد خشک، اما مد احسانش رساست
هست با درياي رحمت جويبارش متصل
همچو آب زندگي، زان نغمه هايش جانفزاست
در شکست لشکر غم، تير روي ترکش است
در گشاد عقده حاجت سر انگشت سخاست
عاشق ناکام از دلدار دورافتاده اي است
آه سرد و چهره زردش بر اين معني گواست
پيکر زرينش از داغ و درفش بي شمار
محضر درد جگرسوز و غم بي انتهاست
غير ني کز رهگذار چشم مي نالد مدام
در ميان دردمندان ديده نالان کراست؟
ناله هاي دلخراشش چون عصاي موسوي
از نهاد سنگ خارا چشمه رحمت گشاست
مي گذارد بر سر از لبهاي مطرب تاج لعل
چون نفس، زان بر دل عشاق فرمانش رواست
اين غزل صائب مرا از فيض مولاناي روم
از زبان خامه شکرفشان بي خواست خاست