پيش ساقي هر که آب رو درين ميخانه ريخت
در دل پاک صدف چون ابر نيسان دانه ريخت
آسمان امروز با خونين دلان ناصاف نيست
لاله را در جام اول، درد در پيمانه ريخت
در گلوي شمع، اشک از تنگي جا شد گره
بس که در بزم تو بر بالاي هم پروانه ريخت
در زمان شير مستي طفل بازيگوش من
مهره گهواره جاي سنگ بر ديوانه ريخت
فرصت خاريدن سر نيست در پايان عمر
رخت پيش از سيل مي بايد برون از خانه ريخت
قفل روزي در جواني بستگي هرگز نداشت
ريخت تا دندان، کليد رزق را دندانه ريخت
آتش ياقوتم، افسردن نمي دانم که چيست
مي توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ريخت
از هواجويي درين درياي گوهر چون حباب
بر سر من خانه را آخر هواي خانه ريخت
صائب از ديوان من هر صفحه اي ميخانه اي است
بس که از کلک سيه مستم سخن مستانه ريخت