آن که رنگ خط به رخسارش ز مشک ناب ريخت
خار در پيراهن خورشيد عالمتاب ريخت
چون شفق رنگين ز روي خاک مي خيزد غبار
غمزه او بس که خون خلق را چون آب ريخت
مي توان صد نامه انشا کرد از راه نگاه
شبنم بي درد اگر در گوش گل سيماب ريخت
تا چه خونها در دل مردم به بيداري کند
چشم مخموري که خون عالمي در خواب ريخت
ننگ هستي از سرم تيغ شهادت برگرفت
پيش دريا گرد راه از خويشتن سيلاب ريخت
دانه تسبيح شد از سردي زهاد خشک
شمع عالمسوز هر اشکي که در محراب ريخت
ترک جود اضطراري کن کز اهل جود نيست
هر که در کام نهنگ از بيم جان اسباب ريخت
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد اسير
همچو گرد سرمه از چشم غزالان خواب ريخت