عالمي را روي شرم آلود او ديوانه ساخت
شمع در فانوس کار يک جهان پروانه ساخت
نغمه سنجان چمن را شور من ديوانه ساخت
برگ گل را شعله آواز من پروانه ساخت
جوهر عشق آن زمان بر خلق ظاهر شد که حسن
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه ساخت
از تنور گرم نتوان نان خود را خام برد
گرمي هنگامه طفلان مرا ديوانه ساخت
کرد خرج آب و گل کاشانه آرايي مرا
وقت آن کس خوش که خود را پيشتر از خانه ساخت
گر به اين عنوان تکلف مجلس آرايي کند
زود خواهد آشنايان را ز هم بيگانه ساخت
خواهد افتادن به فکر کلبه تاريک ما
داغ سودايي که از هر لاله آتشخانه ساخت
من که چون شبنم ز گل بالين و بستر داشتم
در قفس مي بايدم اکنون به آب و دانه ساخت
سهل باشد گر مرا بازيچه طفلان کند
قهرمان عشق اول کعبه را بتخانه ساخت
حلقه در مي شود تا مي گشايد چشم را
بوالفضولي ميهماني را که صاحبخانه ساخت
باد نخوت از سرم زخم زبان بيرون نبرد
اين حباب پوچ، تيغ موج را دندانه ساخت
شد به زلف او يکي صد، رشته پيوند من
استخوانم را اگر زخم نمايان شانه ساخت
شرم اسلام است اگر مانع ز بي رحمي ترا
از نگاهي مي توان ما را ز دين بيگانه ساخت
بي بلا گردان ندارد حسن آسايش که شمع
پرده فانوس را بال و پر پروانه ساخت
من که صائب کردمي پهلو تهي از خويشتن
اين زمان مي بايدم با يک جهان بيگانه ساخت