آيينه شو وصال پري طلعتان طلب
اول بروب خانه دگر ميهمان طلب
گلميخ آستانه عشق است آفتاب
هر حاجتي که داري ازين آستان طلب
ايمن ز طبع دزد شدن عين غفلت است
از صحبت سياه درونان کران طلب
چون سبزه زير سنگ حوادث چه مانده اي؟
همت ز دست و بازوي رطل گران طلب
معيار دوستان دغل روز حاجت است
قرضي به رسم تجربه از دوستان طلب
رويي ز سنگ و جاني از آهن به هم رسان
آنگه بيا و آتش ازين کاروان طلب
دست از خرد بشوي و تمناي عشق کن
خالي شو از دغل، محک امتحان طلب
در ناخن نسيم گشايش نمانده است
اي غنچه همت از نفس بلبلان طلب
خواهي که جاي در دل شکرلبان کني
همت ز کلک صائب شيرين زبان طلب