از چشم نيم مست تو با يک جهان شراب
ما صلح مي کنيم به يک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه مي رسيم
داريم چشم از همه درياکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپيما عيان شراب
هر غنچه اي ز باده گلرنگ شيشه اي است
ديگر چه حاجت است درين بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
اي واي اگر قدم ننهد در ميان شراب!
مينا به چشم روشني جام مي رود
در مجلسي که مي کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزيدن خميازه يافتيم
ارزاني تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهرباي شکفتگي است
کيفيت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ايم دست ارادت به دست تاک
زان روي مي خوريم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما مي شود خموش
گر کم شود ز ساغر يک زمان شراب