عرق فشاني آن گلعذار را درياب
ستاره ريزي صبح بهار را درياب
غبار خط به زبان شکسته مي گويد
که فيض صبح بناگوش يار را درياب
عقيق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده اي جگر داغدار را درياب
سواد جوهر تيغ قضا به دست آور
دگر اشاره ابروي يار را درياب
درون خانه خزان و بهار يکرنگ است
ز خويش خيمه برون زن بهار را درياب
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
ز خط بپوش نظر، خال يار را درياب
شرارهاست ازان روي آتشين، انجم
اگر ز سوختگاني شرار را درياب
تو کز شراب حقيقت هزار خم داري
به يک پياله من خاکسار را درياب
هميشه دور به کام کسي نمي گردد
به يک دو جرعه من بي قرار را درياب
ز فيض صبح مشو غافل اي سياه درون
صفاي اين نفس بي غبار را درياب
ز گاهواره تسليم کن سفينه خويش
ميان بحر، حضور کنار را درياب
هميشه روي به ديوار جسم نتوان داشت
صفاي طلعت جان فگار را درياب
غبار قافله عمر چون نمايان نيست
دو اسبه رفتن ليل و نهار را درياب
به خون ز نعمت الوان چو نافه قانع شو
تراوش نفس مشکبار را درياب
(مشو به برگ تسلي ز نخل هستي خويش
بکوش، ميوه اين شاخسار را درياب)
درين رياض چو صائب ز غنچه خسبان شو
گرهگشايي باد بهار را درياب