ز بس به مي شدم آلوده چون سبوي شراب
توان مقام مرا يافتن به بوي شراب
گل اميد من آن روز رنگ مي گيرد
که بشنوم ز لب لعل يار، بوي شراب
اگر چه گرد برآورده ام ز ميکده ها
هنوز در دل من هست آرزوي شراب
ازان به است که صد تشنه را کند سيراب
اگر به خاک من آرد کسي سبوي شراب
برهنگي نکشد روز حشر، تردستي
که با لباس مرا افکند به جوي شراب!
شود ز ساقي گلچهره گلستان خليل
اگر چه آتش سوزنده است خوي شراب
خوشا کسي که درين باغ کرد چون نرگس
ز کاسه سر خود پا، به جستجوي شراب
غمين مباش که از بحر غم حريفان را
به دست بسته برون مي برد سبوي شراب
چه لازم است به زاهد به زور مي دادن؟
به خاک شوره مريزيد آبروي شراب
شکسته رنگ نمي گردد از خمار کسي
که از شراب قناعت کند به بوي شراب
اگر سفينه براي نجات بحر غم است
بس است کشتي درياکشان کدوي شراب
کسي ز دولت بيدار گل تواند چيد
که چون حباب نظر وا کند به روي شراب
مدام همچو رگ ابر، گوهر افشان است
زبان خامه صائب ز گفتگوي شراب