هوا چکيده نورست در شب مهتاب
ستاره خنده حورست در شب مهتاب
سپهر جام بلوري است پر مي روشن
زمين قلمرو نورست در شب مهتاب
صراحي مي گلرنگ، سرو سيميني است
پياله غبغب حورست در شب مهتاب
زمين ز خنده لبريز مه، نمکداني است
زمانه بر سر شورست در شب مهتاب
رسان به دامن صحراي بيخودي خود را
که خانه ديده مورست در شب مهتاب
مي شبانه کز او روز عقل شد تاريک
تمام نور حضورست در شب مهتاب
ز خويش پاک برون آ که مغز خشک زمين
تر از شراب طهورست در شب مهتاب
به غير باده روشن، نظر به هر چه کني
غبار چشم شعورست در شب مهتاب
براق راهروان است روشنايي راه
سفر ز خويش ضرورست در شب مهتاب
به هر طرف که نظر باز مي کنم صائب
تجليات ظهورست در شب مهتاب