دست کوته مکن از دامن احسان طلب
تا کشي نکهت يوسف ز گريبان طلب
سالک آن به که شکايت ز ملامت نکند
که بود زخم زبان، خار بيابان طلب
رهرو عشق محال است که افسرده شود
عرق سرد ندارد تب سوزان طلب
پنجه سعي ترا ناخن غيرت کندست
ورنه بي لعل و گهر نيست رگ کان طلب
از طلب چون شوم آسوده، که هر چشم زدن
مي شود تازه ز رخسار تو ايمان طلب
شاهد ناطق کامل طلبان خاموشي است
شکوه دوري راه است ز نقصان طلب
آسمان ها نفس بيهده اي مي سوزند
به دويدن نشود قطع، بيابان طلب
چشم پوشيده ز ديدار چه لذت يابد؟
چه کند جلوه مطلوب به حيران طلب؟
جذبه اي را که به عنانگيري شوقم بفرست
که ازين بيش ندارم سر و سامان طلب
خار صحراي جنون از دل من سيراب است
زهره شير بود آب نيستان طلب
من چه گنجشک ضعيفم، که هزاران سيمرغ
بال و پر ريخته در سير بيابان طلب
جلوه شاهد مقصود بود پرده نشين
تا مصفا نشود آينه جان طلب
پاي از حلقه زنجير گذارد بر تخت
هر که يک چند کند صبر به زندان طلب
هر که چون غنچه کشد دست تصرف در جيب
اي بسا گل که بچيند ز گلستان طلب
صائب از زخم زبان عشق محابا نکند
خس و خاشاک بود سنبل و ريحان طلب