روز روشن گل و شمع شب تارست شراب
برگ عيش و طرب ليل و نهارست شراب
تا بوي در دل خم، هست فلاطون زمان
محفل آرا چو شود، باغ و بهارست شراب
روي عقل است ز سر پنجه تاکش نيلي
با همه شيشه دلي شير شکارست شراب
نعل بي طاقتي از جام در آتش دارد
بس که مشتاق به لعل لب يارست شراب
هر حريمي که در او ساقي تردستي نيست
جام خميازه خشک است و غبارست شراب
مي کند با لب ميگون تو مي کار نمک
چشم مخمور ترا آب خمارست شراب
هست از روي تو چون برگ خزان ديده خجل
گر چه گلگونه هر لاله عذارست شراب
نه حباب است که در ساغر مي جلوه گرست
عرق آلود ز شرم لب يارست شراب
گريه تلخ بود حاصل ميخواري من
بي تو در ديده من غوره فشارست شراب
نتواند طرف عشق شد از بي جگري
گر چه بر عقل زبردست سوارست شراب
ظلمت غم چو کند تيره جهان را صائب
روشني بخش دل و جان فگارست شراب