بيا کز دوريت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سينه ام چون خار در پيراهن است امشب
ز جوش اشک مي لرزد چو اهل حشر مژگانم
قيامت در مصيبت خانه چشم من است امشب
سر پيوند دارد با گسستن رشته جانم
جهان بر ديده من همچو چشم سوزن است امشب
همان چشمي که با خورشيد مي زد لاف همچشمي
تهي از نور بينش همچو چشم روزن است امشب
شب دوشين، تبسم هاي پنهاني که مي کردي
نمک پاش جراحت هاي پنهان من است امشب
عجب دارم که پيوند حياتم نگسلد از هم
که پيچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
چه سازم در سلامت خانه تجريد نگريزم؟
مرا يک دانه و برق بلا صد خرمن است امشب
همان دستي که صائب دوش با او داشت در گردن
ز هجران با غم روي زمين در گردن است امشب