پا منه زنهار بي انديشه در جاي غريب
توسن سرکش خطر دارد ز صحراي غريب
بي بصيرت از سفر کردن نگردد ديده ور
کوري اعمي مثني گردد از جاي غريب
مردم بالغ نظر چشم از جهان پوشيده اند
مي برد اطفال را از جا تماشاي غريب
دل که باغ دلگشاي روح بود از سادگي
وحشت آبادي شد از نقش تمناي غريب
از غبار خط فزون شد شوخي آن چشم مست
وحشت آهو شود افزون ز صحراي غريب
از غبار آيينه دل را کند روشنگري
هر که گرد غربت افشاند ز سيماي غريب
عاشقان را بر حرير عافيت آرام نيست
خاکساران راست خار پيرهن جاي غريب
رشته عمرش نبيند کوتهي از پيچ و تاب
هر که چون سوزن برآرد خاري از پاي غريب
ملک تن را نيست در مهمانسراي روزگار
لشکر بيگانه اي غير از خورش هاي غريب
مي شود زير و زبر از لشکر بيگانه ملک
دست کوته دار صائب از خورش هاي غريب