بي قراران را ازان يکتاي بي همتا طلب
چون شود از دشت غايب سيل در دريا طلب
دست خواهش چون صدف مگشاي پيش خاکيان
هر چه مي خواهد دلت از عالم بالا طلب
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست
آرزوي هر دو عالم را ازو يکجا طلب
هيچ قفلي نيست در بازار امکان بي کليد
بستگي ها را گشايش از در دلها طلب
گر ز خاک آسودنت آسوده مي گردند خلق
تن به خاک تيره ده، آسايش دلها طلب
چشم چون بينا شود، خضرست هر نقش قدم
رهبر بينا چه جويي، ديده بينا طلب
آبرو در پيش ساغر ريختن دون همتي است
گردني کج مي کني، باري مي از مينا طلب
جان وحشي را ز خاک تيره دل جستن خطاست
آهوي رم کرده را از باد، نقش پا طلب
عشق آتشدست مي بندد دهان عقل را
مرهم اين زخم از خاکستر سودا طلب
اين جواب آن غزل صائب که سيد گفته است
گر تو چون ما طالبي، مطلوب بي همتا طلب