چشم عاشق خاک کوي دلستان بيند به خواب
هر چه هر کس در نظر دارد، همان بيند به خواب
گل که در بيداري دولت غم بلبل نخورد
ناله مستانه اش را در خزان بيند به خواب
هر کسي را صبح اميدي است در دلهاي شب
تشنه آب و خواجه زر، سگ استخوان بيند به خواب
دل ز ياد زلف زد بر کوچه ديوانگي
مست گردد فيل چون هندوستان بيند به خواب
جان چنان وحشت نکرد از تن که رو واپس کند
گرد يوسف را دگر اين کاروان بيند به خواب
از دل بيدار، عارف مي کند سير بهشت
زاهد کوتاه بين باغ جنان بيند به خواب
نيست سيرابي ز خون خلق، ظالم را به مرگ
هر که خسبد تشنه لب، آب روان بيند به خواب
در خيال خويشتن هر دور گردي واصل است
ذره با خورشيد خود را همعنان بيند به خواب
بلبلي کز فکر گلشن غنچه سازد خويش را
در قفس خود را همان در گلستان بيند به خواب
نيست ممکن جان روشن را ز حق غافل شدن
قطره روشن محيط بيکران بيند به خواب
نعمت دنياي دون خواب و خيالي بيش نيست
نيست ممکن سير گردد هر که نان بيند به خواب
عشق جاي عقل شد فرمانرواي کاينات
بعد ازين آسودگي را آسمان بيند به خواب!