کي سفيدي مي تواند شد به چشم ما نقاب؟
کف چه باشد تا شود بر چهره دريا نقاب
ديده خورشيد نتوان بست با دستار صبح
چون تواند شد حجاب ديده بينا نقاب؟
برق را فانوس نتواند حصاري ساختن
بر دل روشن نپوشد جامه ديبا نقاب
روي خاک از ديده اميد، نرگس زار شد
تا کجا بگشايد از رخ يار بي پروا نقاب
شرمگينان از رخ مستور مي يابند جان
جلوه صبح قيامت مي کند اينجا نقاب
حسن شرم آلود نتواند حريف ما شدن
مي پرد چون نامه محشر ز آه ما نقاب
معني رنگين به نازکدل رساند خويش را
باده گلگون ندارد بهتر از مينا نقاب
آتش هموار مي خواهد کباب اهل دل
زينهار از روي عالمسوز خود مگشا نقاب
شد فلک درمانده از تسخير نور آفتاب
حسن او را چون سپرداري کند تنها نقاب؟
صيقل آيينه حسن است چشم پاک ما
مي کند پنهان رخ او را ز ما بيجا نقاب
در حريم کبريا، بي پردگان را بار نيست
بر رخ طاعت فکن از دامن شبها نقاب
معني بي لفظ را ادراک کردن مشکل است
چهره نازک همان بهتر که باشد با نقاب
ما به يک ديدن ازان رخسار صائب قانعيم
سخت مي ترسيم بي رويي کند با ما نقاب