در هواي ابر لازم نيست در مينا شراب
مي کند هر قطره باران کار صد دريا شراب
شب نشين با دختر رز عمر جاويد آورد
فيض آب خضر دارد در دل شبها شراب
تنگناي شهر جاي نشأه سرشار نيست
داد جولان مي دهد در دامن صحرا شراب
لاله در خارا خمار از باده لعلي شکست
مي شود از سنگ بهر ميکشان پيدا شراب
مي زنم جوشي به زور باده در دير مغان
سالها شد تا چو خم دارد مرا بر پا شراب
حسن سعي نوبهار از سرو و گل ظاهر شود
مي نمايد خويش را در ساغر و مينا شراب
تيغ کوه از چشمه سار ابر گردد آبدار
سربلندان را رسد از عالم بالا شراب
نيست از تدبير، مي دادن به ما ديوانگان
کار روغن مي کند بر آتش سودا شراب
ما خمارآلودگان را بي شرابي مي کشد
عمر ما باقي است، تا باقي است در مينا شراب
نيست پاي شمع را از شمع جز ظلمت نصيب
زنگ نتوانست بردن از دل مينا شراب
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
چون شود از عکس ساقي آتشين سيما شراب
برق عالمسوز نتواند به گرد ما رسيد
اين چنين کز خويش بيرون مي برد ما را شراب
باده مي بايد که باشد، عقل گو هرگز مباش
در کدوي سر خرد کم به که در مينا شراب
زاهدان خشک را چون توبه مي در هم شکست
اين سزاي آن که مي گيرد به استغنا شراب
دست چون از دامن ميناي مي کوته کنيم؟
مي دهد ما را خبر از عالم بالا شراب
تا نمي در جويبار همت سرشار هست
کي کند صائب گدايي از در دلها شراب؟