چون چراغ روز، با آن روشنايي آفتاب
هست با رويش خجل از خودنمايي آفتاب
از خجالت مشرق پروين شود رخساره اش
چهره گر با او شود از بي حيايي آفتاب
آب را مانع ز گرديدن شود در ديده ها
داغ روي اوست در حيرت فزايي آفتاب
چون زر قلب، از رواج حسن روز افزون او
زردرويي مي کشد از ناروايي آفتاب
کيست با او چهره گردد از نکورويان، که هست
پيش حسن شهري او، روستايي آفتاب
چهره پوشيده رويان را فروغ ديگرست
برنمي آيد به خوبان سرايي آفتاب
کيست از زلف رساي او کند گردنکشي؟
کز کمند او نمي يابد رهايي آفتاب
گرمي هنگامه حسن از هواداران بود
چون کند از ذره قطع آشنايي آفتاب؟
کاسه دريوزه چون از ماه نو سامان دهد؟
گر ندارد نور ازان عارض گدايي آفتاب
مي کند دلجويي ذرات، از کوچکدلي
در جهان خاک با سر در هوايي آفتاب
ناقصان را صحبت کامل عياران کيمياست
خاک را زر سازد از رنگ طلايي آفتاب
حسن را با خاکساران التفات ديگرست
مي کند در چشم روزن توتيايي آفتاب
روزن خاکي نهادان تنگ چشم افتاده است
ورنه در احسان ندارد نارسايي آفتاب
تا به آن دست نگارين نسبتي پيدا کند
پنجه از خون شفق سازد حنايي آفتاب
گر چه در روشنگري دارد يد بيضا ز صبح
برنمي آيد به شبهاي جدايي آفتاب
آتشي افکند عشقت در دل خوبان که شد
کاسه دريوزه شبنم گدايي آفتاب
نيست گر ديوانه آن ليلي عالم، چرا
از رگ ابرست در زنجيرخايي آفتاب
در تلاش شهرت از نقصان بود جرم هلال
از تمامي فارغ است از خودنمايي آفتاب
نور ازان مي بارد از رويش که پيش خاک راه
مي کند با سربلندي، جبهه سايي آفتاب
با توانگر، وامخواه خوش ادا باشد شريک
نور مي بخشد به ماه از خوش ادايي آفتاب
قسمت روشندلان از خوان گردون حسرت است
مي خورد خون شفق از بينوايي آفتاب
در سراغ کعبه مقصد، بساط خاک را
طي کند هر روز با بي دست و پايي آفتاب
شبنم افتاده را در ديده خود جا دهد
در سبکروحي ندارد نارسايي آفتاب
ترک دعوي کن که با چندين زبان آتشين
مهر دارد بر دهان خودستايي آفتاب
دست کوته دار از خوان سپهر دون که هست
کاسه دريوزه شبنم گدايي آفتاب
چشم آب رو مدار از چرخ زنگاري که هست
کاسه دريوزه شبنم گدايي آفتاب
پايه عزت، بلندي گيرد از افتادگي
سرور آفاق شد از جبهه سايي آفتاب
مي ربايد ديده ها را حسن عالمسوز او
مي کند صائب اگر شبنم ربايي آفتاب