اوست روشندل که با چندين زبان چون آفتاب
باشدش مهر خموشي بر دهان چون آفتاب
مي تواند شهپر توفيق شد ذرات را
هر که گردد در طلب آتش عنان چون آفتاب
خوبي پا در رکاب مه ندارد اعتبار
اي خوش آن حسني که باشد جاودان چون آفتاب
خاک را زر، سنگ را ياقوت رخشان مي کند
هر که قانع شد به يک قرص از جهان چون آفتاب
گنج هاي بيکران غيب در فرمان اوست
هر که را دادند دست زرفشان چون آفتاب
تا دل گرم که گردد مشرق اقبال او
نور داغ عشق نبود رايگان چون آفتاب
از فروغ خود خجل چون شمع در مهتاب باش
گر به نور خود کني روشن جهان چون آفتاب
هر که را صائب دل گرمي کرامت کرده اند
بر همه ذرات باشد مهربان چون آفتاب