گر چه ذراتند يکسر ميهمان آفتاب
کم نگردد ذره اي نعمت ز خوان آفتاب
در خرابات محبت شيشه بي ظرف نيست
ذره اي بر سر کشد رطل گران آفتاب
دخل و خرج خويش را چون مه برابر هر که کرد
کم نگردد روزيش هرگز ز خوان آفتاب
پرده دلها حريف حسن عالمسوز نيست
ابر يک ساعت بود آيينه دان آفتاب
روزي روشندلان را چشم زخمي لازم است
نيست بي خون شفق يک روز نان آفتاب
نور رخسار جهانگير تو گر پهلو دهد
مي تواند ماه نو شد ميزبان آفتاب
دل منور کن گرت تسخير عالم آرزوست
کز دل روشن بود حکم روان آفتاب
پرده داري حسن عالمسوز را در کار نيست
کز فروغ خويش باشد ديده بان آفتاب
خاک شد يک دانه ياقوت از لب رنگين تو
اين چنين لعلي ندارد دودمان آفتاب
عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند
صائب از صبح است حسن جاودان آفتاب