در محيط عشق باشد از سر پر خون حباب
باشد اين درياي خون آشام را گلگون حباب
مي نمايد شوکت گردون به چشم تنگ عقل
ورنه در پيمانه عشق است نه گردون حباب
دوربيناني که از سر پيش دريا بگذرند
هر نفس گيرند از سر، زندگي را چون حباب
نيست پرواي سر خود، باد دست عشق را
خنده بر طوفان زند از کاسه وارون حباب
در گشاد عقده گردون به خود چندين مپيچ
کاين سبکسر در گره چيزي ندارد چون حباب
غرقه درياي وحدت از دو بيني فارغ است
خيمه ليلي بود در ديده مجنون حباب
لاف حکمت در خرابات مغان از بي تهي است
مي شود از خيرگي همچشم افلاطون حباب
نيست جيب و دامني خالي ز فيض بحر عشق
پيش اهل دل بود پر گوهر مکنون حباب
رو نمي گرداند از شمشير بي زنهار موج
بس که در نظاره دريا بود مفتون حساب
بگذر از سر، غوطه در درياي بي رنگي برآر
از تعين تا به کي در پرده باشي چون حباب
دل به هر رنگي که باشد، آسمان همرنگ اوست
ديده پر خون بود بر روي بحر خون، حباب
رزق ما از عالم هستي، نظر واکردني است
روي دريا را نبيند يک نظر افزون حباب
در سر بي مغز، ما را نيست چيزي جز هوا
نامه سر بسته ما پوچ باشد چون حباب
رشته جانم ز پيچ و تاب دارد صد گره
تا ز تبخاله است گرد آن لب ميگون حباب
نعمت الوان چه سازد با تهي چشمان حرص؟
سيري از مي نيست چشم ميکشان را چون حباب
مي دهد گوهر عوض، دريا سر بي مغز را
گر نبازد سر درين سودا، بود مغبون حباب
از هوا بگذر که هم پيراهن دريا نشد
تا نکرد از سر هواي پوچ را بيرون حباب
تا کي از کسب هوا در بحر شورانگيز عشق
هر نفس خواهي درين پرده خود چون حباب
در ته پيراهن درياست هر عيشي که هست
سر ز دريا مي کند از سادگي بيرون حباب
هيچ رازي بحر را صائب ز من پوشيده نيست
کاسه زانوست جام جم مرا همچون حباب