موج را هر چند آماده است بال و پر ز آب
بي نسيم خوش عنان بيرون نيارد سر ز آب
زنگ غفلت از دل من باده نتوانست برد
کي کبودي مي رود از روي نيلوفر ز آب
مي دهد در يک دم از کفران نعمت سر به باد
هر حبابي کز تهي مغزي برآرد سر ز آب
زير تيغ از ساده لوحي دست و پايي مي زنيم
بر نيارد ماهيان را گر چه بال و پر ز آب
نيست غير از دل سياهي حاصل تردامني
چون تواند زنده بيرون آمدن اخگر ز آب؟
از عزيزي مي کند از تاج شاهان پايتخت
هر که شد با قطره اي خرسند چون گوهر ز آب
دست چون بردارم از دامان اين صحرا، که هست
جلوه موج سراب او گواراتر ز آب
از صراط المستقيم شرع پا بيرون منه
تا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آب
هر سبکروحي که بر جسم گران دامن فشاند
گر ز دريا بگذرد، پايش نگردد تر ز آب
از حضور عالم آب آن که گردد تردماغ
تيغ اگر بارد به فرقش، برنيارد سر ز آب
بي سخن کش هم سخن مي آيد از دل بر زبان
گر به پاي خويشتن آيد برون گوهر ز آب
هر که در پايان عمر از جان طمع دارد سکون
چشم دارد در نشيب از سادگي لنگر ز آب
از مي ريحاني خط شد لبش خونخوارتر
تشنه خون مي شود شمشير خوش جوهر ز آب
از شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مرا
گر چه گردد کشتي پر بار، بي لنگر ز آب
در سيه دل نيست اشک گرم را صائب اثر
مي شود از جوشن افزون خامي عنبر ز آب