دست و پا گم مي کند موج سبک لنگر در آب
خويشتن را مي کند گردآوري گوهر در آب
عاشق حيران همان در وصل گرم جستجوست
ماهيان از شوق آب آرند بيرون پر در آب
زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کي رود گرد يتيمي از رخ گوهر در آب
از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشيد
عطر خود را مي کند گردآوري عنبر در آب
رعشه من بيشتر گرديد از رطل گران
بادبان کشتي من مي شود لنگر در آب
مي توان دل را مصفا کرد با تردامني
گر کند آيينه را بي زنگ، روشنگر در آب
چون حباب آن کس که ترک سر به آساني کند
مي کند ادراک هر دم عالم ديگر در آب
عالم بالا شود درماندگان را رهنما
برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب
معني نازک نمايد جلوه در دلهاي صاف
مي توان ديدن هلال عيد را بهتر در آب
سوز دل را گريه نتواند بر آتش آب زد
اين شرر چون ديده ماهي بود انور در آب
در غريبي مي شود دلهاي سنگين ديده ور
نيست ممکن چشم بينش وا کند گوهر در آب
کامياب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
مي شود سيراب هر کس مي گذارد سر در آب
ترک جود اضطراري کن کز اهل جود نيست
گر ز بيم غرق ريزد مال، سوداگر در آب
ديده تر مي برد از روي خوبان فيض بيش
مي کند خورشيد تابان جلوه ديگر در آب
تا نگريد ديده عاشق نمي گيرد قرار
هست ماهي را مهيا بالش و بستر در آب
از گرانسنگي صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بي مغزي بود دايم سبک لنگر در آب
يکقلم حل شد مرا هر عقده مشکل که بود
تا ز فيض ساده لوحي ريختم دفتر در آب
مي کند دلهاي روشن را مي احمر سياه
دست مي شويد ز جان، افتاد چون اخگر در آب
گر شود زير و زبر از سيل صائب خانه اش
بي بصيرت همچنان گيرد گل ديگر در آب