گر چه با هر موجه اي دام دگر مي دارد آب
از ته دل وصل دريا در نظر مي دارد آب
زود گردد لطف حق، افتادگان را دستگير
چون به پستي رو گذارد بال و پر مي دارد آب
کشتيش را خشکي دريا نمي بندد به خشک
از قناعت هر که در دل چون گهر مي دارد آب
بي وصول از گرد هستي پاک گشتن مشکل است
تا به دريا بر جبين گرد سفر مي دارد آب
از کمين دشمن هموار، خود را پاس دار
تيغ ها از موج در زير سپر مي دارد آب
نيست عيش خاکساران را به شاهان نسبتي
در سفال تازه رو لطف دگر مي دارد آب
حکم روشن گوهران جاري است بر دل هاي سخت
در رگ سنگ و دل آهن گذر مي دارد آب
سينه صاف مرا هر داغ سودا عينکي است
عالمي از هر حبابي در نظر مي دارد آب
داغدار از رنگ نبود دامن بي رنگيش
گر چه در هر برگ گل، رنگ دگر مي دارد آب
تشنه چشمي لازم حرص خسيس افتاده است
موج اين دريا طمع از نيشتر مي دارد آب
ما به ياد خون دل گاهي شرابي مي خوريم
تشنه تيغ است هر زخمي که برمي دارد آب
سخت رويان را زبان لاف مي باشد دراز
شورش سيلاب در کوه و کمر مي دارد آب
روزي خونين دلان از غيب صائب مي رسد
لعل اگر در سنگ باشد، در جگر مي دارد آب