بس که افکنده است پيري در وجودم انقلاب
خواب من بيداري و بيداريم گشته است خواب
در سراپاي وجودم ذره اي بي درد نيست
يک سر مو نيست بر اندام من بي پيچ و تاب
از لطايف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
يک قلم شد محو، غير از ياد ايام شباب
از کشاکش قامتم تا چون کمان گرديد خم
مد عمر از قبضه بيرون رفت چون تير شهاب
گوش سنگيني، بصر کندي، زبان لکنت گرفت
اين صدف هاي گهر شد از تهي مغزي حباب
رفت گيرايي برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
ريخت از هم پيکر فرسوده را موي سفيد
بال و پر شد اين زمين شوره را موج سراب
ريخت تا دندان، ز هم پاشيد اوراق دلم
مي رود بر باد، بي شيرازه گردد چون کتاب
صبح پيري نيست گر صبح قيامت، از چه کرد
پيش چشم من ز عينک نصب، ميزان حساب
بادپاي عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موي خود چون قير سازي از خضاب؟