مي نمايد چشم شوخ از پرده شرم و حجاب
برق عالمسوز را مانع نمي گردد سحاب
اختر صبح آيدش خورشيد تابان در نظر
هر که رخسار ترا ديده است پيش از آفتاب
مي کند بر عاشقان هم رحم، حسن سنگدل
آب اگر گردد به چشم آتش از اشک کباب
حسن در دوران خط از شرم مي آيد برون
در قيامت مي شود طالع ز مغرب آفتاب
بهره صورت پرست از حسن معني حسرت است
تشنه ديدار گل را تشنه تر سازد گلاب
سنگ کم در پله ميزان خجالت مي کشد
خود حساب آسوده است از پرسش روز حساب
خودنمايي لازم نودولتان افتاده است
مي شود غماز هر خوني که گردد مشک ناب
تشنه ديدار را کوثر نسازد دل خنک
بلبلان را برنيارد از خمار گل گلاب
گر چه مي گردد ز پيچ و تاب کوته، رشته ها
رشته آه مرا سازد رساتر پيچ و تاب
کسب جمعيت به اميد پريشاني کنم
مي فشانم، هر چه مي گيرم ز دريا چون سحاب
از هوسناکي منه بر آب، بنياد حيات
کز هواجويي شود در يک نفس فاني، حباب
نيست بر سنگين دلان محرومي سايل گران
کوه با آن لنگر تمکين بود حاضر جواب
در سواد فقر از طول امل آثار نيست
در دل شب پا به دامن مي کشد موج سراب
مي کند پند و نصيحت در گرانجان هم اثر
پاي خواب آلود از فرياد اگر خيزد ز خواب
فيض روشندل به نيک و بد برابر مي رسد
پرتو مه مي فتد يکسان به آباد و خراب
در مزاج تندخويان گريه را تأثير نيست
آتش سوزان نمي انديشد از اشک کباب
حسن روز افزون او صائب يکي صد شد ز خط
گر چه حسن از حلقه خط مي شود پا در رکاب