از تهيدستي است در مغز چنار اين پيچ و تاب
چشم ظاهربين ز بي دردي کند جوهر حساب
مي شود چون نافه مويش در جواني ها سفيد
هر که خون خويش را سازد چو آهو مشک ناب
راحت بي رنج در ماتم سراي خاک نيست
خنده گل گريه هاي تلخ دارد چون گلاب
در بلندي با فرودستان تواضع پيشه کن
تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب
مي کشد از عشق، حيف خود دل بي تاب ما
مي کند خون در دل آتش به گرديدن کباب
نيست از باد مخالف فرق تا باد مراد
شد تنک دريانوردي را که دل همچون حباب
عشق در دلهاي روشن بي قراري مي کند
پرتو خورشيد در آيينه دارد اضطراب
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ايمن از تيغ است هر خوني که گردد مشک ناب
دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را
نيست مانع از دويدن پا فشردن در رکاب
مي دود در جستجوي آب، دايم هر طرف
گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب