عقل را ديوانه مي دانيم ما
عشق را فرزانه مي دانيم ما
دست و تيغ عالم خونريز را
شيشه و پيمانه مي دانيم ما
استقامت را درين وحشت سرا
لغزش مستانه مي دانيم ما
در رياض عشق، بخت سبز را
سبزه بيگانه مي دانيم ما
گوشه اي کز خود کند ما را خلاص
گوشه ميخانه مي دانيم ما
گفتگوي دولت بيدار را
سر به سر افسانه مي دانيم ما
در گلو چون گريه مي گردد گره
از قناعت، دانه مي دانيم ما
در قمار عشق جان را باختن
بازي طفلانه مي دانيم ما
اين محيط پر حباب و موج را
گوهر يکدانه مي دانيم ما
هر دلي کز آرزوها پاک شد
خلوت جانانه مي دانيم ما
قانع از دنيا به رنگ و بو شدن
سخت نامردانه مي دانيم ما
ديده قربانيان حيرتيم
خواب را افسانه مي دانيم ما
هر که با ما مي کند بيگانگي
معني بيگانه مي دانيم ما
نه فلک را گرد آن شمع طراز
جوشش پروانه مي دانيم ما
از دو عالم گر چه بيرون رفته ايم
خويش را در خانه مي دانيم ما
همچو صائب شهپر توفيق را
همت مردانه مي دانيم ما