اي ز تو شور در جگر کلک شکر نواي را
رشته آه در گره فکر گرهگشاي را
سرو رياض مغفرت آه ندامت است و بس
تا به که مرحمت کند عشق تو اين لواي را
تا نکند سعادتش مست غرور، قسمتت
مالش از استخوان دهد مغز سر هماي را
داغ محبت است و بس خانه فروز جان و دل
نيست ز روزن دگر روشني اين سراي را
باده عقل سوز را داروي بيهشي مزن
نيست به سرمه حاجت آن چشم جنون فزاي را
محمل ليليي کز او ناله من بلند شد
راه به خود نمي دهد زمزمه دراي را
آن شکرين لبي که من ناله ازو چو ني کنم
غوطه به زهر مي دهد طوطي خوش نواي را
صبح قيامتش بود پرده خواب در نظر
هر که به خواب بيند آن نرگس فتنه زاي را
سوخت بساط هستيم ريخت بناي طاقتم
چند پر از نفس دهم آه شکسته پاي را؟
خانه سست جسم را کوه غم است پشتبان
راه به خويشتن مده باده غم زداي را
روح شکسته بال را تا پر و بال مي شود
رخنه ملک دل مکن خنده دلگشاي را
صائب آتشين زبان چون سر حرف وا کند
نغمه به لب گره شود بلبل خوش نواي را