فروغي است يکرنگي از گوهر ما
دل ساده فردي است از دفتر ما
به دعوي نداريم چون صبح حاجت
که خورشيد مهري است از محضر ما
به محشر هم از جاي خود برنخيزد
سپندي که افتاد در مجمر ما
عجب دارم از فکرهاي پريشان
که شيرازه گيرد به خود دفتر ما
چو آيينه قانع به ديدار خشک است
ازين تازه رويان دو چشم تر ما
شکستند جوهر طرازان فطرت
چو فولاد در بيضه بال و پر ما
کجا پخته گردد، که از جوش دريا
نيامد ز خامي برون عنبر ما
درين بحر پر شور، مانند گوهر
گرانمايگي بس بود لنگر ما
چه سرها که داده است بر باد صائب
هوايي که شد چون حباب افسر ما