ز راستي نبود خجلتي گشاده جبين را
که نقش راست نسازد سياه روي نگين را
به پيچ و تاب کمر نيست رحم کوه سرين را
چه غم ز لاغري رشته است در ثمين را؟
چه حاجت است به گلگشت باغ، گوشه نشين را؟
که تنگناي رحم باغ دلگشاست جنين را
ز خانه پدري کي شوند مانع فرزند؟
ز ما دريغ ندارد خدا بهشت برين را
ازان کنم دم مردن نگاه خيره به رويش
که نيست خجلتي از پي نگاه بازپسين را
بغل به شاهسواري گشوده است اميدم
که کرده است تهي صد هزار خانه زين را
رسيد هر که درين خاکدان به گنج قناعت
چو مور، زير زمين برد عيش روي زمين را
خراش درد ز دل مي توان به چاره زدودن
اگر به دست توان محو کرد نقش نگين را
تلاش صدر برون کرد ز دل که گرد خجالت
چو آستانه دهد خاکمال، صدر نشين را
غبار خط نگرفته است روي سيمبران را
چنان که فکر تو صائب گرفته روي زمين را