از آه روز گردان شبهاي تار خود را
آيينه دو رو کن ليل و نهار خود را
در ملک دل مگردان مطلق عنان هوس را
از دست باد بستان مشت غبار خود را
زان گوهر گرامي هرگز خبر نيابي
از گريه تا نسازي دريا کنار خود را
دلسوزي عزيزان چون برق در گذارست
از سوز دل برافروز شمع مزار خود را
بيکاري و توکل دورست از مروت
بر دوش خلق مفکن زنهار بار خود را
آب و هوا و آتش مرکز شناس گشتند
تو بي خبر نداني راه ديار خود را
دايم بود فروزان چون آتش دل لعل
هر کس نداد بيرون از دل شرار خود را
خواهي که آسمان ها در بر رخت نبندند
با خاک کن برابر اول حصار خود را
زان چشم هاي ميگون شرمي بدار صائب
از هر شراب تلخي مشکن خمار خود را