بسته است چشم روشن از سير، بال ما را
چون شمع ريشه باشد در سر نهال ما را
گرد يتيمي ما چون گوهرست ذاتي
نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را
ما را ز زير پر هست راهي به آن گلستان
هر چند سخت بندد صياد بال ما را
آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بايست
هم مي کند در آخر فکر مآل ما را
چون سايلان مبرم از تيغ رو نتابيم
چين جبين نبندد راه سؤال ما را
تا مي توان گرفتن اي دلبران به گردن
در دست و پا مريزيد خون حلال ما را
ما چون گهر حصاري در روي سخت خويشيم
از خشکسال غم نيست آب زلال ما را
چون مشک سوده سازد ناسور زخم ها را
گردي که خيزد از ره مشکين غزال ما را
از قيل و قال هر کس حالش بود هويدا
نتوان نهفته کردن از خلق حال ما را
دايم به آبروييم از فيض خاکساري
از دست هم ربايند رندان سفال ما را
در ناتمامي امروز از ما تمامتر نيست
هر ناقصي چه داند صائب کمال ما را؟