آن کس که داد پيوند با کاه کهربا را
خواهد به هم رسانيد جانهاي آشنا را
دامان رهروان را زخم زبان نگيرد
از خار ره پر و بال افزون شود صبا را
چون سنگ سرمه خاکش پيرايه نظرهاست
چشمي که يک نظر ديد آن چشم سرمه سا را
تعظيم خاکساران روشنگر وجودست
زان جا دهند مردم در چشم توتيا را
در سينه خون گرمش ياقوت و لعل گرديد
در زير تيغ چون کوه هر کس فشرد پا را
از آب شد دو بالا سوداي بيد مجنون
عاقل نمي توان کرد ديوانه خدا را
در خواب بود مخمل کز کارگاه قسمت
نقش مراد خنديد بر چهره بوريا را
افتادگان خود را کي بر زمين گذارد؟
راهي که بال و پر داد از شوق نقش پا را
در کارگاه عشق است تدبير عقل بيکار
طوفان نمي کند گوش تعليم ناخدا را
تا دامن قيامت خونش سبيل باشد
چشمي که ديده باشد آن آتشين لقا را
تا نخوت سعادت بيرون رود ز مغزش
با سگ شريک روزي کردند ازان هما را
سخت است دل گرفتن صائب ز نوک مژگان
برتافتن محال است سرپنجه قضا را