اي خانه زنبور ز فکر تو جگرها
آيينه حيرت ز جمال تو نظرها
مژگان نبود گرد نظرها، که بود چاک
از شوق لقاي تو گريبان نظرها
از سنگدلي بود که از شرم لب تو
در صلب صدف آب نگشتند گهرها
از شمع بروني نشود بزم درون گرم
چون لاله مگر داغ برويد ز جگرها
زنهار که در بحر رضا دامن دل را
چون موجه به ساحل مکش از دست خطرها
در دايره موي شکافان حقيقت
در زلف پر آشوب شکست است ظفرها
زنهار که از خانه برون پا نگذاري
پر خار نفاق است همه راهگذرها
از شرم دهان تو که چون ديده مورست
در حوصله مور خزيدند شکرها
فرياد که اين بي خبران خاطر ما را
کردند پريشان چو سر زلف خبرها
صائب ز سر صدق مقيم در دل باش
تا چند توان گشت چو خورشيد به درها؟