خوابيده تر از راه بود راحله ما
در سينه صحراست گره قافله ما
در دامن صحراي ملامت نتوان يافت
خاري که نچيده است گل از آبله ما
ديوانه به همواري ما نيست درين دشت
چون جوهر تيغ است خمش سلسله ما
از تشنه لبي گرد برآريم ز دريا
خون در جگر باده کند حوصله ما
چون سيل، دليل ره ما جذبه درياست
محتاج به رهبر نبود قافله ما
ما از تو جداييم به صورت، نه به معني
چون فاصله بيت بود فاصله ما
چون زلف، پريشاني ما دور و درازست
کوتاه نگردد به شنيدن گله ما
جا دارد اگر زين غزل تازه نويسند
صائب به لب يار، عزيزان صله ما!