از خون جگر رنگ پذيرد سخن ما
برگي است خزان ديده سهيل از يمن ما
محتاج به شمع مه و خورشيد نباشد
چون سينه روشن گهران انجمن ما
از صحبت ما فيض توان برد به دامن
زلف شب قدرست دل پرشکن ما
چون ماهي لب بسته سراپاي زبانيم
در ظاهر اگر نيست زبان در دهن ما
بي قيمتي ما ز گران مايگي ماست
کاين چرخ فرومايه ندارد ثمن ما
از گوهر ما گر چه خورد چشم جهان آب
از گرد يتيمي است همان پيرهن ما
از بند لباسيم درين بحر سبکبار
پيراهن ما همچو حباب است تن ما
آن خوش سخنانيم درين بزم که باشد
از بال و پر خويش چو طوطي چمن ما
در زندگي از بس که به تلخي گذرانديم
از زهر فنا تلخ نگردد دهن ما
صائب اگر از موي شکافان جهاني
غافل مشو از خامه نازک سخن ما