کوشش نبرد راه به مأواي دل ما
کز هر دو جهان است برون، جاي دل ما
سيلاب مقيد به خس و خار نگردد
دنيا نشود سلسله پاي دل ما
گر گوهر شهوار شود، سفته نگردد
رازي که زند غوطه به درياي دل ما
ما قدر خود از بي بصري ها نشناسيم
ورنه شب قدرست سويداي دل ما
زان حسن جهانگير چه ادراک نمايد؟
هر چند شود چشم، سراپاي دل ما
از سرمه شود روشن اگر ديده مردم
از داغ بود ديده بيناي دل ما
بال و پر سير دگران گر بود از چشم
در بستن چشم است تماشاي دل ما
گر مطلب ارباب هوس، وصل تمناست
در ترک تمناست تمناي دل ما
صد ميکده گر خون جگر صرف نمايد
بيرون نزند رنگ ز ميناي دل ما
تا چشم کند کار، سيه خانه ليلي است
از داغ تو در دامن صحراي دل ما
از کاوش مژگان بلندت نتوان يافت
يک گوهر ناسفته به درياي دل ما
در سنگ اثر جوش بهاران ننمايد
از مي نرود خشکي سوداي دل ما
از داغ بود چون ورق لاله درين باغ
شيرازه جميت اجزاي دل ما
مرده است ز بي همنفسي در بر ما دل
کو همنفسي تا کند احياي دل ما؟
صائب نتوان يافت به جز داغ جگرسوز
شمعي که شود انجمن آراي دل ما