در غنچه دل زنگ برآرد نفس ما
رسوايي گلبانگ ندارد جرس ما
همطالع بيديم درين باغ که باشد
سر پيش فکندن ثمر پيشرس ما
در عالم حيراني ما جوش بهارست
در ظاهر اگر خشک نمايد قفس ما
ما چشم ندوزيم به عيب از هنر خلق
هرگز ننشيند به جراحت مگس ما
چون سينه خورشيد نفس پخته برآريم
چون صبح ندارد رگ خامي نفس ما
بيدار شد از ناله بلبل گل تصوير
در خواب بهارست همان، دادرس ما
از باد خزان سرد نگردد دل گرمش
هر غنچه که خنديد به روي قفس ما
بي برگي ما برگ نشاط است چمن را
شيرازه گلزار بود خار و خس ما
از خامي ما عشق به زنهار درآمد
خون شد دل باغ از ثمر ديررس ما
صائب نفس سوختگان حوصله سوزست
زندان خموشي چه کند با نفس ما؟