فانوس حجاب است چراغ سحري را
دامن به ميان بر زده بايد سفري را
در دامن منزل نبود بيم ز رهزن
همراه چه حاجت سفر بي خبري را؟
درياب اگر اهل دلي، پيشتر از صبح
چون غنچه نشکفته نسيم سحري را
سختي رسد از چرخ به نازک سخنان بيش
با سنگ سر و کار بود شيشه گري را
از بي ثمران باش که چون سرو درين باغ
سرسبزي جاويد بود بي ثمري را
بيهوده فلک کار به دل تنگ گرفته است
از شيشه شکستي نرسد بال پري را
شد ترس من از نامه اعمال فزون تر
تاريکي شب بيش کند بي جگري را
نتوان به سپر برد کجي از گهر تيغ
عينک ندهد فايده اي کج نظري را
بس جاي که آهستگي آنجاست درشتي
بي پرده کند نرمي گفتار، کري را
تا صاحب فرزند نگردي، نتوان يافت
در عالم ايجاد، حقوق پدري را
صائب به جز آشفتگي دل ثمري نيست
در دايره چرخ، پريشان نظري را