نه کفر شناسد دل حيران و نه دين را
از نقش چپ و راست خبر نيست نگين را
هر چند حجاب تو زبان بند هوسهاست
زنهار ز سر باز مکن چين جبين را
چشم تو به دل فرصت نظاره نبخشد
اين صيد ز صياد گرفته است کمين را
هر جا لب لعل تو به گفتار درآيد
در آب گهر غوطه دهد مغز زمين را
آخر که ترا گفت که از خانه خرابان
تنها کني آباد همين خانه زين را؟
آسوده بود عشق ز بي تابي عاشق
از زلزله خاک چه غم چرخ برين را؟
مگذار به لعل تو فتد چشم هوسناک
کاين ابر بود ريگ روان آب نگين را
مي ترسم ازان چشم سيه مست که آخر
از راه برد صائب سجاده نشين را