دلگير کند غنچه من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
يوسف نه متاعي است که در چاه بماند
از ديده بدخواه چه پرواست سخن را؟
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهيل است چه انديشه يمن را؟
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغي که دهد راه سخن زاغ و زغن را
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بيضه نفس گير کند مرغ چمن را
چون شمع به تدريج ازين خرقه برون آي
مگذار به شمشير اجل کار بدن را
بي خون جگر، معني رنگين ندهد روي
چون نافه بريدند به خون، ناف سخن را
مشتاق ترا مرگ عنانگير نگردد
شوق تو کند جامه احرام، کفن را
بر مسند عزت به غريبي چو نشيني
از ياد مبر چشم براهان وطن را
آزاده روان تشنه اسباب هلاکند
بي تابي منصور دهد تاب رسن را
يک بار هم از چهره جان گرد بيفشان
تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟
صائب چه خيال است شود همچو نظيري؟
عرفي به نظيري نرسانيد سخن را