گمراه کند غفلت من راهبران را
چون خواب، زمين گير کند همسفران را
بي بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزي ز دل خويش بود بي جگران را
در کوه و کمر از ره باريک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
اين سنگ کند خون به جگر شيشه گران را
اکسير شد از قرب گهر گرد يتيمي
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدايي
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با ديده حيران چه کند خواب پريشان؟
صائب چه غم از شور جهان بي خبران را؟