استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟
خط حاشيه دان مي کند آن غنچه دهان را
حيف است شود رشته جان ها گره آلود
شيرازه دل ها مکن آن موي ميان را
بي تابي عاشق شود از وصل فزون تر
ناسور کند پنبه ما داغ کتان را
از آتش دوزخ دل عاشق نهراسد
بستر ز تب گرم بود شير ژيان را
از چشم غزالان حرم، خواب سفر کرد
ابروي تو روزي که به زه کرد کمان را
مغز سر من نيست تنک مايه سودا
در ديده من جوش بهارست خزان را
هرگز نشود برق ز فانوس حصاري
از خود نتوان کرد جهان گذران را
عشق آمد و بيرون در افکند چو نعلين
از خلوت انديشه من هر دو جهان را
بيدار نشد چشم تو از شور قيامت
طوفان، تري مغز شد اين خواب گران را
ميدان تو هر چند بود همچو کف دست
زنهار به صد دست نگه دار عنان را
صائب ز لبت گوهر شهوار نريزد
چندي چو صدف تا نکني مهر، دهان را