از زخم زبان نيست گزير اهل رقم را
بي چاک که ديده است گريبان قلم را؟
ناخن ز سبکدستي ما برگ خزان است
چون سکه به زنجير نداريم درم را
عشاق تو بر نقد روان کيسه ندوزند
زر لکه پيسي است کف اهل کرم را
بي نور نگردد دل از آلودگي جسم
از تيرگي جامه چه پرواست حرم را؟
ناامني صحراي وجودست که هرگز
از خود نکند صبح جدا تيغ دو دم را
روشنگر تقدير به يک روز جلا داد
آيينه زانوي من و ساغر جم را
گرد دهن تنگ تو گردم که نموده است
شيرين به نظرها سفر تلخ عدم را
تا چشم تو آورد به کف ساغر تکليف
مي کرد چراغان سر قنديل حرم را
داغ است همان چاره داغي که کهن شد
هم نقش قدم محو کند نقش قدم را
صائب بکش از چهره معني ورق لفظ
تا کي ز برون سير کنم باغ ارم را؟