انديشه ز طوفان نبود ديده تر را
گيرد ز هوا کشتي من موج خطر را
از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص
از تلخي بادام چه پرواست شکر را؟
فرياد که قسمت ز عقيق لب خوبان
جز خوردن دل نيست من تشنه جگر را
راز دل سودازدگان حوصله سوزست
در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را
از اشک نگردد دل سنگين بتان نرم
با رشته محال است توان سفت گهر را
جمعي که رسيدند به سر منزل تسليم
در رهگذر سيل گشايند کمر را
گردد هنر از صافدلي عيب نمايان
از تنگي چشم است چه انديشه گهر را؟
از خط مکن انديشه ز کوته نظري ها
کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را